ای سرو گل عذار و مه آفتاب روی


ما را متاب در غم و از ما متاب روی

با سایه سواد سر زلف خویش گیر


ما را که سوختیم در این آفتاب روی

یارب چه نازکی که چو بر گل گذر کنی


گیرد تو را از آتش اندیشه تاب روی

مشک خطا ببوی تو خود را بباد داد


الحق نموده بودش فکر صواب روی

ماهیت جمال تو گر بیند آفتاب


پنهان کند ز شرم رخت در نقاب روی

گر روی را به آینه بنمایی از حجاب


ننماید آینه پس ازین از حجاب روی

چشم مرا ز بهر خیال تو هر شبی


داده هزار دانه در خوشاب روی

ای کاشکی خیال تو دادی مجال خواب


بودی که بخت من بنمودی به خواب روی

چشمم در آرزوی عقیق تو هر نفس


شوید به خون لعل چو جام شراب روی

عشق تو آب روی مرا برد اگر چه من


دارم همیشه در غم عشقت بر آب روی

آنکس که آبرو طلبد گو برو بنه


بر خاک پای مریم عیسی جناب روی

دلشاد شاه، شاه جوانبخت کز شرف


بر خاک درگهش نهد افراسیاب روی

آنکو نموده بر سر دریای همتش


نه قبه سپهر به شکل حباب روی

درگاه اوست قبله حاجات ازان بود


از هر طرف نهاده بر او شیخ و شاب روی

آن بر کابروی جهان از عطای اوست


پیش تو بر زمین نهد از بهر آب روی

روی سحاب شد ز حیا غرق در عرق


از بس که کرد در تو به خواهش سحاب روی

آنکش نسیم خاک در تست در دماغ


در هم کشید چو غنچه ز بوی گلاب روی

پیوسته روی بخت جوان تو تازه است


شک نیست که خود تازه بود در شباب روی

شیر از حمایت تو کند بر غزال پشت


تیهو به پشتی تو نهد در عقاب روی

پیش سحاب چتر تو روزی هزار بار


خورشید همچو سایه نهد بر تراب روی

از بس که در هوای تو گرم آمد آفتاب


اینک ببین بر آمده سرخ از شتاب روی

برگردد آسیای پر از دانه فلک


یک جو اگر بتابی از و در عتاب روی

پشت سپهر گوژ شد از غصه چون هلال


تا سوده است بر کف پایت گلاب روی

با تیغ مهر اگر تو به کین یک نظر کنی


دارد نهفته تا به ابد در قراب روی

از عجز در سیاقت تعداد بخششت


شد خاممه را سیاه به روز حساب روی

با نطق بنده طوطی سر سبز اگر سخن


گوید جهان سیه کندش چون غراب روی

منت خدای را که به یک التفات تو


ناگه سعادتیم نمود از حجاب روی

بختم خطاب کرد که ای کامجو منه


الا به بارگاه شه کامیاب روی

بودم بنفشه وار از اندیشه گوژ پشت


چون لاله بر شکفت مرا زین خطاب روی

گر کلک بر کتاب نهم جز به مدحتت


بادا مرا سیاه و کلک و کتاب روی

ای آفتاب ملک ز من نور وامگیر


وی سایه خدای زمن بر متاب روی

تو ماه و من عطاردم اریک نظر کنی


زان یک نظر نماید صد فتح باب روی

تا هر صباح شاد مه روی صبح را


بیش سپید برزده کرد و خضاب روی

خصم سپید سیه کار دوده تو را


بادا سیاه گشته به دود عذاب روی